Sunday, May 20, 2012

هنوز چشمم عادت نکرده

هفت ماهه که رسیدم  . اینکه می گم رسیدم برای انتظار و اجبار تحمل نه ماه قبلش توی ترکیه است. دیگه ارتباط برقرار کردن مثل مدتی که توی ترکیه بودم برام سخت نیست. شاید چون نمی خوام به آدم ها چنگ بزنم و نگهشون دارم برای خودم. اینجا که رسیدم فهمیدم همه آدم ها رو از دست ندادم. شبونه فرار کردن بدون خداحافظی با هیچ کس و هیچ کجا به معنای از دست دادن نیست. شاید کندن و تیکه پاره شدن باشه اما از دست دادن نیست. بلاتکلیفی از یه وضعیت که ظاهرا قراره موقتی باشه اما نمی دونی توی چه بازه زمانی , شرایط رو برام غیرقابل تحمل و زجرآور کرده بودم. با اینکه غیرممکن بود اما چند بار خواستم برگردم ایران. یک بارش این قدر جدی بود که با بقیه مطرحش کردم. انگیزه برگشتنم  این قدر زیاد بود که حاضر بودم همه خطرهایی که به خاطرش فرار کرده بودم رو قبول کنم و برگردم.  اون یک هفته که با فکر برگشتن به ایران به قیمت هر اتفاقی که می خواد برام بیفته  بیفته  گذشت حالم بهتر از روزهای دیگه بود. تا بقیه باهام حرف زدن و باز تکرار زنجیره ای بودن موقعیتی که توش گیر افتاده بودیم. ازم وقت خریدن فکر کنم یک ماه بود زمان پیشنهادی. یک ماه صبر کنم تا شاید یه اتفاقی افتاد و برای عوضش شدن شرایطی که زمان رو منجمد کرده بود به یک تاریخ برسم. تاریخی برای اومدن به آمریکا. همش می گفتم هیچی نمی شه یک ماه هم می مونم هیچی نمی شه که کمتر از یک هفته بعد از تمام این اتفاق ها دولت آمریکا تاریخ پروازم رو بهم داد و یک ماه بعد از اون قول و قرار ها آمریکا بودم.

ماه های اول رسیدن به آمریکا از ماه های اول ترکیه سخت تر نبود اما خیلی هم راحت نگذشت. ترکیه نزدیک ایران بود مامان و بابا چند بار اومدند پیشمون موندند. اینکه می گم پیشمون یعنی تنها نبودم با دوتا از برادر هام توی شرایط کاملا یکسانی بودیم که آخرش خیلی یکسان تموم نشد. من زودتر از اون ها از ترکیه خارج شدم. داشتم می گفتم نزدیکی ترکیه به ایران و شباهت های زیاد فرهنگیش و رفت و آمد آدم ها نمی ذاشت بفهمم مهاجرت کردم. فقط وقتی به بلاتکلیفی و سردرگمی و غیرممکن بودن برگشت به ایران فکر می کردم مهاجرت می شد پناهندگی. هنوز هیچ دلخوشی از شهر کوچکی که نزدیک آنکارا بود و ما مجبور بودیم توش زندگی کنیم و با اجازه پلیس ازش خارج شیم ندارم. اما اگه بخوام سه تا از شهرهایی که خیلی دلم براشون تنگ شده رو نام ببرم به ترتیب می شه تهران , رشت و استانبول.یعنی دلم برای در مجموع برای ترکیه تنگ شده. زمان هر چقدر که می تونه دلی رو سنگ کنه می تونه به رحمش هم بیاره. شاید یه روز برگشتم به 
اون شهر و مرز ایران ترکیه و دوباره دیدمشون. 

سختی بزرگ اینجا مدل آدم هایی بود که دیدم.خیلی دارم کلی می گم چون توی این مدت چندنفری رو هم دیدم که معاشرت باهاشون خیلی به دلم نشست.سختی بزرگ اینجا پذیرفتن تغییر آدمی بود که سال ها فکر می کردم خوب می شناسمش اما وقتی باهاش رو برو شدم همه رشته هام پنبه شد و دوباره از سر شروع کردم به شناختنش. 
یکی از بهترین کارهایی که در حق خودم انجام دادم رفتن به کلاس رقصه اینجا. بدون اینکه با آدم ها حرف بزنی با زبانی که هرچقدرم پوستش رو بکنی باز کار داره می تونی بین آدم ها باشی و باهاشون بخندی و برقصی بدون اینکه بخوای باهاشون حرف بزنی.

No comments:

Post a Comment