Wednesday, October 29, 2014

Hello darkness, my old friend, I've come to talk with you again

ترسیده بودم. هیچ وقت آئینه در کیف ندارم. آن روز کاش داشتم. یک پیشبند پشت بازی تنم بود که یک سرمایی از همه  طرف می پیچید لای پاهایم. به دمپایی های پارچه ای نگاه کردم که چند سایز برای پاهایم بزرگ بودند. نشسته بودم لبه تخت  به پاهای آویزان نگاه می کردم.ظرف استیل کنار تخت را برداشتم که موقعیت طبیعی جلوه دادن امور را در سرو  شکلم  ببینم. اتاق سرد و سفید بود. می لرزیدم. به خودم می گفتم از سرماست ترس ندارد که. ترس داشت. باپاهای آویزان دراز کش شدم روی تخت. از حجم کلیشه ها کلافه شده بودم عین یک فیلم تکراری بود فضا. زدم زیر آواز برای خودم .صدایم اِکو داشت توی اتاق خالی. می رفت می خورد به درو دیوار برمی گشت دوباره به تنم. چشم هایم را بستم که آرام بگیرم. خوابم برد. خواب هزار تکه ای دیدم. پر خاطره؛ پر از دلتنگی های سرکوب شده. توی خواب شاهدی بودم پشت شیشه ای نم دار یا غبار گرفته. شیشه کِدِر بود. آن طرف شیشه اَبجه نشسته بود توی خانه اش در لاکان؛ کنار بخاری نفتی و سرم روی پاهایش بود. دست می کشید پشتم و برایم آواز می خواند. صورتش را نمی دیدم این دلتنگ ترم می کرد در خواب. دوست داشتم سربگیرد بالا چشم هایش را ببینم. صدای آوازش درست نمی رسید تنها زمزمه یک ترانه آشنا بود.سال های بعد از مرگ آقا بود. سال های که اَبجه صبح به صبح خورشید نزده نباید بیدار می شد که تریاک حَب شده و چای تلخ را کنار میز آقا بگذار که آقا با عصایش به گوشه میز بزند که این یعنی لیوان شاشم را بیاور. که اَبجه لیوان شاش آقا را بدهد دستش و استکان خالی را بردارد و پمپ آب را بزند که آب چاه بالا بیاید و عصازنان برود از نانوایی دِلجو دو تا بربری بگیرد برای صبحانه آقا. همان سال ها بود که بعد بی تابیِ مرگ آقا بالاخره آرام گرفته بود و می نشست رو بروی عکسش و برایم داستان جنگ های خانوادگی و قصه سربازهای روسی را می گفت که چطور به محل گاز کشی کردند و همان چهار کلمه روسی را که بلد بود دائم تکرار می کرد؛ که چطور هنوز خانه اَبجه گاز نداشت . بوی نفت داشت.
 بعد نمی دانم چه شد خواب پرید به کوچه های خاکی امامت شصت و چهارم مشهد. نشسته بودم روی دوچرخه موروثی؛ همان که توی عکسی در خمام پسرها یه وری بهش تکیه داده بودند و چشم هایشان پی لنز دوربین نبود. با بابا از این نوار رنگی ها گرفته بودیم همه جایش را باند پیچی کردیم که مثلا نو است که همان دوچرخه توی عکس ها نیست. توی خواب درست همان روزی بود که بابا اِلا و بِلا می خواست در سریع ترین زمان ممکن دوچرخه سواری یادم بدهد بدون کمک چرخ. اصلا به کمک چرخ اعتقادی نداشت. توی میلان خاکی مشهد پشت دوچرخه را می گرفت که پا بزنم. چند دور زدیم پاهایم نمی رسید. دوچرخه برای قدم بلند بود. باید یک طرفی می شدم همه زورم را می زدم که از این پا به موقع به آن پا برسم که دوچرخه رکاب بخورد؛ حرکت کند. حساب کار تازه داشت دستم می آمد. صدای خنده اش از دور آمد که آفرین برو برو. ترسیدم ؛ برگشتم پشت سر را نگاه کنم دیدم سر جایش ایستاده. خیلی دور تر از من. هول کردم از این همه فاصله. چنان کله پا شدم که  تا یک هفته سر دوتا زانویم می سوخت از خاک و خونی که بهش کشیده شده بودم.
  پرستار تکانم داد که بیدار شو. سه نفر دورم را گرفته بودن که آماده ای؟ نشستم سر جایم. گفتم آره. گفت دراز بکش. سریع دست به کار شدند. قلبم تند تند می زد.هنوز  توی خواب ها بودم. گفتم یه لحظه صبر کنید من یه تک پا بروم تا دستشویی. یکی از پرستارها نگاه برزخی کرد و گفت زود باش.. دستشویی همین بغل دست چپ است. با یه دست پشت پیشبند را جمع کردم. توی  دستشویی نشستم سر جایم. ترسیده بودم. به خودم گفتم زنگ بزنم بهش؟ نزدم.  گریه ام گرفت. یه فصل برای خودم همان جا گریه کردم و  برگشتم توی اتاق. منتظر بودند. یکی از پرستارها دست کشید پشتم که خیلی زود تمام می شود با یک حالی که بجنب ما عنتر مََچَل تو نیستیم. دراز کشیدم. دستم از درد به هیچ کجا بند نبودم ملحفه رو توی دستم مچاله کردم. چرا هیچ وقت از بابا نپرسیدم چرا پشت دوچرخه رو این قدر زود ول کرد؟ چرا ندوید سمتم که بلندم کند؟ که لااقل دوچرخه را از رویم بردار.  توی اون وضعیت یکهو یاد آخرین کشف درخت توت دم پراسپکت  پلیس و بدفورد افتادم که هنوز توت دارد. گفتم عوضش سرپا شدم می روم سراغ درخت. خنده ام گرفت از کلک هایی که سربزنگاه به خودم می زنم.
The Sound of Silence*