Wednesday, October 24, 2012

تو راه  برگشت به خونه یهو پیچیدم توی یکی از مجتمع های نزدیک خونه. رفتم نشستم تو دفتر مجتمع گفتم بله دنبال خونه می گردم. آقاهه سریع شروع کرد به بازار گرمی. همون دم گفتم می خوام خونه هاتون رو حتما ببینم؛ امکانش هست؟ گفت چرا نیست. بعد نقشه کل ساختمون رو گذاشت زیر دستم. مدل همون نقشه هایی که بابا رو کاغذ پوستی می کشید.تو یه چشم بهم زدن فهمیدم چی به چیه.
 گفت خونه چند اتاقه می خوایید؟ گفتم هر چند تا دارید. یک خوابه؛ دوخوابه یا استودیو. گفتم همه شون رو می خوام ببینم. گفت نگفتید چندنفرید. گفتم نمی دونم هنوز بستگی داره. یارو یکم هاج و واج نگام کرد بعد یه لحظه چشاش شکل اکی یوسان شد با اون خنده گفت آها. منتظر نفر سومید. پس حتما دوخوابه هامون رو باید ببینید بچه جای  خودش رو می خواد. گفتم بله حتما همین طوره. گفت پس چرا گفتید استودیو رو می خواید ببیند؟ تا بیام دهنم رو باز کنم گفت آ شاید مادرمجرد هستید. حالم گرفته شده بود. مهلت  چاخان کردن رو ازم گرفته بود. خودش گفته بود و خودش هم باورش کرده بود. مجال نمی داد حرف بزنم . 
یکم از شرایط و مزایای خونه های مجتمع می گفت یکم از اینکه خیلی جونم و حالا که اول حاملگیم بهتر فکر یه پدر برای بچه باشم. پرسید خونه های کدوم طبقه ها رو می خوام ببینم گفتم هر چی بالاتر بهتر. ویوش هم به سمت درخت ها و دریاچه پشت مجتمع باشه. آسانسورش یکم از قبر عمودی دو نفر بزرگتر بود عوضش بوی پیاز داغ می داد. دوست داشتم حداقل سه چهار بار دگمه ها رو پشت سر هم بزنم در آسانسور بیخود بازو بسته بشه و  شش هام رو از بوی پیاز داغ پر کنم.
 طبقه دهم پیاده شدیم. اولین خونه دو اتاق خوابه بود. تر تمیز. جا خوردم از این همه تمیزی. انگار نوساز باشه. گفتم چطور؟ گفت هر سه سال یه بار همه چی رو نو می کنیم. رفتم تو دستشویی برق می زد. شامپو ها رو چیدم روی طاقچه گوشه حموم. مسواک ها توی جا مسواکی.  شمع های رنگی چیدم دم توالت فرنگی. زیر پایی دم حموم رو ست کردم با پرده وان حموم. آبی؛ شایدم سبز. ترجیحا نقش و نگار داشت. سیفون رو کشیدم خوشبخو کننده رو زدم و خودم رو تو آيينه نگاه کردم. 
از توی توالت یه در باز می شد می خورد تو کمد. کمد که نه یه نصفه اتاق که توش می شد سرپا ایستادید وچرخید و لباس ها رو مرتب  منظم برهم چید. تا کردنی ها اون گوشه توی کمد. آویزون کردنی به ترتیب گرما سرما پشت هم.  کفش ها تو قفسه بالا. سبد لباس کثیف ها خالی بود. از تو کمد یه در باز می شد به اتاق خواب. تخت خواب اون گوشه سمت راست بود. همیشه تخت خواب هام اون گوشه سمت راست بوده. رو تختی رنگی. کوسن های بافتنی مامان روش. رو پاتختی آخرین کتابی بود که داشتم می خوندم روی جلدش نوشته بود"  روسلان وفادار؛فاجعه وفاداری در دوران اسارت" . کتاب خوبی بود نمی دونم چرا خوندنش کش اومده.نور افتاده بود روی روتختی. باد خنک می یومد تو پرده رو تکون می داد.
 از در رفتم بیرون رسیدم تو هال. چرخیدم سمت در ورودی. خونه رو از دم در دستشویی شروع کردم باز. مبل های سفید قشنگ چیده شده بودند. یه تک مبل قرمز نزدیک پنچره بود. کتابخونه وسط خونه. به به چه گلدون هایی لب پنچره بود. همه جا گلدون های قد و نیم قد خوشگل بودند. چه پرده ای. چه نوری. از پنچره که بیرون رو نگاه میکردی درختای برگ رنگی رو ردیف ردیف می دیدی. داشتم بر می گشتم سمت آشپزخونه پام خورد به میز وسط هال. دیدم روش میوه چیدم. دو تا ظرف توت فرنگی و گیلاس توی ظرف های سفالی آبی. رنگ از سرو شکل خونه می بارید. گرامافون اون گوشه داشت برای خودش فرانک سیناترا می خوند.  رو در یخچال پر بود از عکس. به موهای بافتم تو یکی از عکس ها نگاه می کردم که آقاهه گفت بریم خونه بعدی رو ببیند. منتظر اومدن آسانسور که بودیم بهش گفتم می خوام بچه ام رو بندازم.