Thursday, January 17, 2013


 پریروزثمین را بردم محله محبوبم.فهمیدم چقدرخوب است دست کم چهارتا جای باحال یک محله را حتی در شهری که اصلا دوسش نداری بلد باشی و دست رفیقت را بگیری ببری نشانش بدهی. این قدر حرف داشتیم بزنیم که اصلا نفهمیدیم چی شد آن چند ساعت گذشت. کتابفروشی دبش آن محله را نشانش دادم. از بازار هفتگی شلغم خرید. رفتیم توی فرش فروشی دست کشیدیم روی رنگ ها و شروع کردیم به دیزاین خانه های خیالی مان. فرش را انداختیم وسط حال. کف اتاق. آن پارچه های رنگی را با میخ های رنگی زدیم به دیوار. بعد که قیمت فرش ها و گلیم ها رو دیدم دممان را گذاشتیم روی کولمان رفتیم آن کافه نبش خیابان نشستیم. با آن لاک سبزی که با ژاکتش ست کرده بود و شیر می ریخت توی قهوه اش خیلی خوشگل شده بود. ثمین مثل ضماد می ماند خودش را می مالد به زخم و زبیل های آدم.

نیویورک خانه امید بودیم توی حیاط با بهار  و ثمین و امید و کامبیز دور میز فلزی سیاهی نشسته بودیم و سیگار می کشیدم. امید از خاطرات زندانش می گفت. قبلش در حال مزخرف گویی محض بودیم. سرمان یکم گرم بود از شرابی که خورده بودیم. اصلا یادم نیست چی شد که امید شروع کرد با جزییات از لحظه دستگیری تا آزاد شدنش را تعریف کردن. داشتم یخ می زدم. ماکارونی بارگذاشته بودم به بهانه سرزدن به غذا می رفتم توی آشپزخانه یه قلپ شراب می خوردم که بغضم پایین برود نمی رفت.دلم طاقت نمی آورد برمی گشتم خودم را جا می کردم توی صندلی و دندان هایم را وقت تعریف هاش فشار می دادم بهم. یک جاهایی صدایش در نمی آمد بغض می کرد. ریده بودم توی خودم. طرف دردهایش را تنهایی کشیده بود سال ها بعد بود داشت تعریف می کرد من 
را دیدید؟ همه سرتکان دادیم.  irreversible احساس می کردم باید کاری بکنم برایش. برای آن سال هایش. پرسید فیلم
گفت یک جایی به آن نقطه غیرقابل  بازگشت می رسیدم که می دیدم که دارم ردش می کنم. می دیدم دارد تمام می شود. بعدش عوض می شوم برای همیشه. یک چیزی می شوم که هیچ وقت خودم نیستم. بلاییست که این ها سر من آوردند. تمام زورم را زدم آن نشود. آن اتفاق برایم نیفتد. خیلی داشت دهنم صاف می شد نفهمیدم مستقیما به من گفت یا به جمع که مواظب باشیم از آن خط آن لحظه آن نقطه غیر قابل بازگشت نگذریم که تمام شود. که دیگر نشود هیچ چیزی را به یک دقیقه قبلش برگرداند. 
نه سر زمستان هشتادو هشت یا ماجرای فرار شبانه ام از ایران و پناهندگیم هیچ کدام این قدر انرژی از من نگرفت که از سه ماه پیش دارم زور می زنم از آن خط و آن لحظه رد نشوم. ابعاد ماجرا اصلا با آن موقع ها قابل مقایسه نیست. حالا گیرم آن موقع ها حسم چیزی شبیه خالی شدن پشتم بود. این بارآخری زیر پایم خالی شد. اما خیلی خوب ردش کردم

پریروز که با ثمین داشتیم هر و کر کنان شلپ شلپ می زدیم توی باران و چاله های آب فهمیدم این بار هم به خیر گذشت. پارسال این روزها  داشت آن چهل روز گرفتن مرضیه و پرستو می گذشت. چقدر من و معین بهم دلداری می دادیم امروز ولشان می کنند فردا ولشان می کنند. توی کتابخونه ام چراغ ها را خاموش روشن کردند و یک موزیک خوبی را گذاشتند با صدای بلند پخش شود. یعنی وقت تمام است ساعت ده می بندند درها را. کف خیابان ها نمک پاشیدند امشب شاید برف ببارد..