Tuesday, February 12, 2013

Childhood's end, Your fantasies merge with harsh realities

کلاس اول ابتدایی بودم. هفته اول مدرسه می خواستم بمیرم. یعنی غم زندگیم از پشت همون نیمکت تو دبستان شهید محمود پایدار مشهد شروع شد. بچه لوسی نبودم. تو خونواده پرجمعیتی بزرگ شده بودم که کسی برای کسی وقت نداشت. بابا باید شکم ماها رو سیر می کرد. مامان باید تروخشکمون می کرد. وقت نمی  رسید به اینکه اگه ساکتی لابد یه مرگیته لابد یکی باید بیاد جلو بپرسه حالت رو. بچه زود جوشی بودم. اسباب بازی هامو به هر بچه ای که از راه می رسید می دادم. مثل الان به تخمم هم نبود که بخوام حرص بزنم واسه اینکه آت و آشغال بیشتری دور خودم جمع کنم. مهدکودک هم رفته بودم یعنی قبل اینکه مدرسه شروع بشه پشت نیمکت بودم. با بچه های مهد دعوا کرده بودم آشتی کرده بودم. مربی زده بود دمار از روزگار همه مون در آورده بود. با همه این ها نمی دونم اون هفته اول کلاس اولم چرا این قدر سخت می گذشت بهم. بابا منو پیاده کرد دم مدرسه.یادم نیست درست کامبیز یا کیوانم بودند. یکم این پا اون پا کرد. دیرش شده بود. گفت خودت می ری؟ دستش رو سفت گرفته بودم. دستم تو دستش عرق کرده بود. گفت ببین اونجا صفه کلاس اولی هاست برو تو صف  واستا. دستش رو ول نمی کردم. شروع کرد به زدن کلکی که تا الانم پاش بیفته می زنه بهم. گفت تو که دختر قوی هستی. ترسیدی؟ یه جوری پرسید ترسیدی لبام رو غنچه کردم سرم رو تکون دادم که یعنی نه. بعد دستم رو از دستش کشیدم بیرون. یه قدم رفتم جلو. گفت برو دیگه. پامو گذاشتم تو حیاط مدرسه برگشتم دیدم داره می ره. بعد جمع امون کردن بردن سرکلاس. جام کنار پنجره بود. شروع کردم ریز ریز گریه کردن. معلم اومد گفت دختر گلم گریه نکن. می خوای برات آب بیارم. دلت برای مامانت تنگ شده؟ چرا گریه می کنی؟ یه میله بلند کنار پنچره بود پرچم ایران اون بالا. گفتم نه باد می زنه به پرچم گریه ام می گیره. گفت چی؟ پرچم چی می شه؟ گفتم خانم باد می خوره به این پرچم ما گریه امون می گیره. یک هفته بساط همین بود. زنیکه دیوانه نکرد جامو عوض کنه. لابد فکر کرد  دارم زر می زنم. زنگ تفریح ها می رفتم زیر  سکوی کنار پنچره وا می ستادم باد می زد به پرچم گریه ام می گرفت. غصه ام می شد.

کلاس دوم ابتدایی بودم مامان رحمش رو عمل کرد. یه هفته خونه نبود. صبح ها با بغض بیدار می شدم . شب ها با بغض می خوابیدم. کوهیارو سفت بغل می کردم می خوابیدم. نگاش می کردم خوابیده تو دلم می گفتم آخی بچه است. حالیش نیست چی شده. بعد واسه کوهیار می نشستم رو پله های دم اتاق پسرا گریه می کردم. جورابام لنگه به لنگه بود. مقنعه ام اتو نداشت. دستم می موند گوشه دفتر این بالای برگه های دفتر مشقم تا می خورد. خیلی زشت می شد. معلم بهم می گفت نکن همچین. می گفت مداد می ذارم لای انگشتت اگه یه بار دیگه ببینم دفترمشقت این شکلیه. اون روز صبح تا اومد سمتم واستادم سرجام. می لرزیدم. دهنش رو باز نکرده شاشیدم تو خودم وسط کلاس. این قدر جا خورده بود که تته پته می کرد. گفت کاریت ندارم. اشکال نداره. بیا ببرمت سرایدار تمیزت کنه. هی می گفت کاریت ندارم بیا. شاش راه افتاده بود وسط کلاس. گفتم مامانم داره می میره. بردنش بیمارستان. من می دونم می میره. اومد بغلم کنه. یه قدم رفت عقب. رفت سرایدارو صدا زد. یه خانم مسنی بود. با یه دست بلندم کرد. برد لباسام رو عوض کرد. همین طور که داشت شلوارم رو می شست برام شعر می خوند. قربون صدقه ام می رفت. چایی نبات فوت می کرد هورت بکشم. چادرش رو داده بود بکشم دورم سردم نشه کون لخت. می گفت بچه یتیم این. دل بچه تیم شکستن نداره. اشکاش رو پاک می کرد. باز برمی گشت منو نگاه می کرد می گفت بمیرم واسه غصه ات بچه ام. بمیرم.

فرداش همه باهم رفتیم بیمارستان ملاقات مامان. روی یه تخت بلندی بود. پف کرده بود. یه دسته گل گلایل کنار تختش بود با یه بسته شیرینی. کوهیارو کاوه دستم رو ول کردن دویدن سمت مامان. به یه چشم بهم زدن پریده  بودن روی تخت. مامان رو می بوسیدن  و می خواستن شیرینی بردان از جعبه کنار تخت. من مونده بودم کنار در. این پا اون پا می کردم. مامان صدام زد برم پیشش. نمی تونستم برم. همین جور نگاش می کردم. مامان به بابا گفت چرا می ترسه بچه از من. بابا گفت می ترسی سارا جان؟ بابا نترس. غریبیش گرفته حتما.



Thursday, February 7, 2013

آخرین تکه فویل فلزی که می شد روی غذایی که از شب قبل مانده کشید و فردایش خورد را مچاله کردم. یکم نگاه کردم به توپ نقره ای توی دستم ، برای گرفتن راه آب وان کافی نبود. زیادی کوچک بود. دست اندختم به آخرین قفسه و فویل پلاستیکی را کشیدم پایین. توپ فلزی را پلاستیک پیچ شده گذاشتم جلوی راه رفتن آب را بگیرد تا ظرف ها را توی ماشین ظرفشویی می چینم وان پر  شود.  صدای آب را از آشپزخانه می شنیدم. ظرف ها را تند تند می چیدم توی ماشین . سرم را می چرخاندم تا وان را ببینم، از آشپزخانه فقط گوشه وان معلوم بود. به محض اینکه سرم را برمی گردانم سمت ردیف لیوان های کثیف تصویر بعدی که می دیدم سر ریز شدن آب وان بود. دوباره بر می گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم و سعی می کردم با گوش کردن به صدای آب بفهمم چقدر از حجم وان پر شده. گفتم مثل شمردن تعداد قدم ها از بالکن تا اتاق خواب مثلا. دلم طاقت نیاورد. یک دور رفتم با دست های روغنی وان را از بالا نگاه کردم. یک سومش هم پر نشده بود. حساب کردم تا همه ظرف ها را بچینم توی ماشین پر می شود ولی باید زود بپرم حوله را از روی در که آویزان کرده ام که خشک شود چنگ بزنم و بپرم توی وان. دوباره برگشتم سمت ظرف ها. ماهی تابه ها زیادی روغنی بودند. باید یک دستی با اسکاچ بهشان می کشیدم قبل اینکه توی ماشین بگذارمشان. اینجا بود که فهمیدم توی محاسباتم اشتباه کردم رسما. چون روشن کردن شمع ها و گذاشتن لپ تاپ روی در توالت فرنگی را برای گوش کردن به موزیک حساب نکرده بودم. ظرف ها شلپ شلپ می زد. قابلمه ها می خوردند بهم. لیوان ها می خوردند به پیش دستی ها و بشقاب ها. صدای آب از حمام کلفت می آمد. یک جور پری . یک جوری که هر بار می گفتم تو عمری این بار که سرم را برگردانم آب خانه را برداشته. در ماشین را کوبیدم و دگمه شستن ظرف ها را زدم  و پریدم که لخت شوم. توی فاصله برداشتن لپ تاپ و حوله لخت شدم قبل اینکه شمع ها را روشن کنم انگشت کوچک شست پام خورد به گوشه در حمام. پای راست را که گذاشتم توی وام پای چپ هنوز کامل فرود نیامده بود توی آب که شاشیدم سرپا از شدت استرسی که توی ده دقیقه کشیده بودم. بعد هم دیدم حال ندارم آب را عوض کنم. نشستم گوشه وان پاهایم را بغل کردم یک آهنگی را این قدر گوش کردم که تصویر فرسایش آن ده دقیقه را برای همیشه پاک کنم از ذهنم که نشد.