Wednesday, March 11, 2015

ترتیب اثر

یه جمله کلیشه ایی هست که گوشه کنار جاده های ایران روی تابلوها زدند. "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است" یه جاهایی هم کوبوندنش سر پیچ هایی که خطر مرگ دارند که اگر با سرعت و چشم بسته بروی ممکن است پشتش چپ کنی و شاید بمیری شایدم نه؛ جایی که احتمال کم شدن فاصله نبض مرگ هست. لحظه هایی که شک  می کنی برای ریسک کردن؛ ممکن است یه تکانی به خودت بدهی و پا از روی گاز برداری؛ شایدم حتی پا بگذاری روی ترمز.
اما در دیر رسیدن امکان رو در رویی با واقعیتی هست که جایی انتظارت را می کشد که می شود تا ابد به تعویقش انداخت. وقتی رسیدنت گره بخورد با انتظار شاید آدمی...فرصتی... جایی... که روزی... آدم ها ترجیحشان به نرسیدن است. به رو در رو نشدن. به شاهد درد از دست دادن نبودن. به خلع سلاح نشدن وقتی شاید دیگر هیچ میدانی برای جنگیدن و بقا نیست؛ چون تنها تعریف به استیصال محض می شود؛ به فاجعه. کسی نمی خواهد با آن مواجه شود. فکر می کنم آدم‌ها هرگز نرسیدن را به دیر رسیدن ترجیح می دهند چون تسلیم قید "هرگز" می شوند. تلاش نمی کنند چون ممکن است دیر برسند. چون از پوچی هرگز هویت می گیرند. پوچی را انتخاب می کنند تا با نیستی مواجه نشوند. چون از امکان آن "آن" می ترسند. غافل از اینکه آن ترس سیال‌تر از این حرف هاست. خودش را با گستاخی در تمام حفره های روزمره‌گی می تواند پخش کند. در سکوت تعمیم پیدا می کند به همه زاوایا. آدم ها نمی گذارند ستوه به سمتشان بیاید خودشان پیشاپیش به پیشواز می روند. اما اگر هیچ تلاشی نکنی ولو دیر ولو دور ولو به سوی نیستی چطور می شود دنیای دیگری را دید؟ دنیای بزرگ‌تر از دنیای خود را؟ زندگی کسالت بار ترین حالت خودش را به آدم تحمیل می کند و این چیزیست که من را از آدم ها نا امید می کند.

Wednesday, October 29, 2014

Hello darkness, my old friend, I've come to talk with you again

ترسیده بودم. هیچ وقت آئینه در کیف ندارم. آن روز کاش داشتم. یک پیشبند پشت بازی تنم بود که یک سرمایی از همه  طرف می پیچید لای پاهایم. به دمپایی های پارچه ای نگاه کردم که چند سایز برای پاهایم بزرگ بودند. نشسته بودم لبه تخت  به پاهای آویزان نگاه می کردم.ظرف استیل کنار تخت را برداشتم که موقعیت طبیعی جلوه دادن امور را در سرو  شکلم  ببینم. اتاق سرد و سفید بود. می لرزیدم. به خودم می گفتم از سرماست ترس ندارد که. ترس داشت. باپاهای آویزان دراز کش شدم روی تخت. از حجم کلیشه ها کلافه شده بودم عین یک فیلم تکراری بود فضا. زدم زیر آواز برای خودم .صدایم اِکو داشت توی اتاق خالی. می رفت می خورد به درو دیوار برمی گشت دوباره به تنم. چشم هایم را بستم که آرام بگیرم. خوابم برد. خواب هزار تکه ای دیدم. پر خاطره؛ پر از دلتنگی های سرکوب شده. توی خواب شاهدی بودم پشت شیشه ای نم دار یا غبار گرفته. شیشه کِدِر بود. آن طرف شیشه اَبجه نشسته بود توی خانه اش در لاکان؛ کنار بخاری نفتی و سرم روی پاهایش بود. دست می کشید پشتم و برایم آواز می خواند. صورتش را نمی دیدم این دلتنگ ترم می کرد در خواب. دوست داشتم سربگیرد بالا چشم هایش را ببینم. صدای آوازش درست نمی رسید تنها زمزمه یک ترانه آشنا بود.سال های بعد از مرگ آقا بود. سال های که اَبجه صبح به صبح خورشید نزده نباید بیدار می شد که تریاک حَب شده و چای تلخ را کنار میز آقا بگذار که آقا با عصایش به گوشه میز بزند که این یعنی لیوان شاشم را بیاور. که اَبجه لیوان شاش آقا را بدهد دستش و استکان خالی را بردارد و پمپ آب را بزند که آب چاه بالا بیاید و عصازنان برود از نانوایی دِلجو دو تا بربری بگیرد برای صبحانه آقا. همان سال ها بود که بعد بی تابیِ مرگ آقا بالاخره آرام گرفته بود و می نشست رو بروی عکسش و برایم داستان جنگ های خانوادگی و قصه سربازهای روسی را می گفت که چطور به محل گاز کشی کردند و همان چهار کلمه روسی را که بلد بود دائم تکرار می کرد؛ که چطور هنوز خانه اَبجه گاز نداشت . بوی نفت داشت.
 بعد نمی دانم چه شد خواب پرید به کوچه های خاکی امامت شصت و چهارم مشهد. نشسته بودم روی دوچرخه موروثی؛ همان که توی عکسی در خمام پسرها یه وری بهش تکیه داده بودند و چشم هایشان پی لنز دوربین نبود. با بابا از این نوار رنگی ها گرفته بودیم همه جایش را باند پیچی کردیم که مثلا نو است که همان دوچرخه توی عکس ها نیست. توی خواب درست همان روزی بود که بابا اِلا و بِلا می خواست در سریع ترین زمان ممکن دوچرخه سواری یادم بدهد بدون کمک چرخ. اصلا به کمک چرخ اعتقادی نداشت. توی میلان خاکی مشهد پشت دوچرخه را می گرفت که پا بزنم. چند دور زدیم پاهایم نمی رسید. دوچرخه برای قدم بلند بود. باید یک طرفی می شدم همه زورم را می زدم که از این پا به موقع به آن پا برسم که دوچرخه رکاب بخورد؛ حرکت کند. حساب کار تازه داشت دستم می آمد. صدای خنده اش از دور آمد که آفرین برو برو. ترسیدم ؛ برگشتم پشت سر را نگاه کنم دیدم سر جایش ایستاده. خیلی دور تر از من. هول کردم از این همه فاصله. چنان کله پا شدم که  تا یک هفته سر دوتا زانویم می سوخت از خاک و خونی که بهش کشیده شده بودم.
  پرستار تکانم داد که بیدار شو. سه نفر دورم را گرفته بودن که آماده ای؟ نشستم سر جایم. گفتم آره. گفت دراز بکش. سریع دست به کار شدند. قلبم تند تند می زد.هنوز  توی خواب ها بودم. گفتم یه لحظه صبر کنید من یه تک پا بروم تا دستشویی. یکی از پرستارها نگاه برزخی کرد و گفت زود باش.. دستشویی همین بغل دست چپ است. با یه دست پشت پیشبند را جمع کردم. توی  دستشویی نشستم سر جایم. ترسیده بودم. به خودم گفتم زنگ بزنم بهش؟ نزدم.  گریه ام گرفت. یه فصل برای خودم همان جا گریه کردم و  برگشتم توی اتاق. منتظر بودند. یکی از پرستارها دست کشید پشتم که خیلی زود تمام می شود با یک حالی که بجنب ما عنتر مََچَل تو نیستیم. دراز کشیدم. دستم از درد به هیچ کجا بند نبودم ملحفه رو توی دستم مچاله کردم. چرا هیچ وقت از بابا نپرسیدم چرا پشت دوچرخه رو این قدر زود ول کرد؟ چرا ندوید سمتم که بلندم کند؟ که لااقل دوچرخه را از رویم بردار.  توی اون وضعیت یکهو یاد آخرین کشف درخت توت دم پراسپکت  پلیس و بدفورد افتادم که هنوز توت دارد. گفتم عوضش سرپا شدم می روم سراغ درخت. خنده ام گرفت از کلک هایی که سربزنگاه به خودم می زنم.
The Sound of Silence*

Monday, April 14, 2014

ای کاش که جای آرمیدن بودی


سه سال و نیمه بودم. پاییز یا زمستون بود یادم نیست. هوای مشهد خیلی خشک  خشک سرد بود. خونه حیاط بزرگه بود که حوض داشت و ما تابستون ها می رفتیم توش دست و پا می زدیم و ادای غرق شدن در می آوردیم. همون خونه ای  که خونه کیوان همسایه بغلمون بود و یه بار  که با هم قهر کردیم و درو پشت سرش بستم رفتم واستادم وسط حیاط اونم یه سنگ پرت کرد از اون ور در که راست اومد خورد پای چشم من و زیر چشمم ترکید.هنوز ردش هست. بعدش کاوه به تلافی این کار کیوان همسایه رو از روی تاب یه روز هولش داد و دستش شکست.  همون خونه ای بودیم که تابستونا تو ظل آفتاب پا لخت لب دیوار راه می رفتیم. کامبیز کیوان رو در کمدچوبی شون عکس های داریوش و اخوان ثالث رو زده بودن و وقتی می خواستن مامان بابا رو بپیچونن از پنچره می رفتن تو حیاط و از اون ور می زدن بیرون..
 من و مامان و کوهیار تو خونه بودیم که کاوه هراسون اومد گفت بعد مدرسه با بچه ها فوتبال بازی کردن و بعدش راه افتاده اومده خونه و کیفش رو یادش رفته با خودش بیاره. مامان نشست رو زمین پاهاشو باز کرد و شروع کرد به زدن خودش؛ همون جوری که سر مرگ ابجه و آقا خودش رو می زد. چاک پیرهنش رو پاره کردن که حالاچه خاکی به سرکنیم؟ چه جوری می خوای ثلث اول امتحان بدی؟کتاب از کجا پیدا کنیم این وقت سال برات؟  کاوه دم درگاهی هال واسته بود و ریز ریز گریه می کرد ؛ این قدری که سرآستین هاش خیس شده بودند. مامان خودشو جمع می کنه و دست کاوه رو می گیره که برند مدرسه ببیند می تونند کیف رو پیدا کنند یا نه. من از اینجا به بعدش رو یادمه قبلش هر حرفی که از اون روز زده می شه روایت بقیه است. کوهیار رو یادمه که یک سالش بود. مامان شونه هامو گرفت و گفت به من نگاه کن تو چشام درست نگاه کن. من باید برم مدرسه کاوه تا کیفش رو پیدا کنیم. تو باید خونه با کوهیار تنها بمونی و مواظبش باشی.فهمیدی؟ گفتم آره. گفت زود برمی گردیم. نترس؛ خیلی زود برمی گردیم. سروسینه زنان دست کاوه رو گرفت راه افتادن سمت مدرسه اش. تا اینجای داستان رو یه چیزایی یادمه. از اینجا به بعدش رو خیلی خوب یادمه؛ مامان متکا بزرگه رو گذشت گوشه هال کوهیار رو خوابوند روش و به من گفت بگیر کنار کوهیار بخواب. دراز کشیدم کنارش چشم هامو بستم. در خونه رو بستن. از حیاط هنوز صدای مامان می یومد که داشت نذر می کرد اگه کیف کاوه پیدا شه پول بندازه تو حرم . رفتم پشت پنچره؛ قدم یکم از  لب پنچره بلندتر بود. نگاشون کردم که داشتن دور می شدن تو حیاط.  از وسط راه باریکه بین درخت های گیلاس رد شدند ودرو پشت سرخودشون بستن. برگشتم وسط هال کوهیار رو نگاه کردم که خوابیده. شروع کردم به گریه. ترسیده بودم. یه جوری گریه می کردم کوهیار بیدار نشه. دراز کشیدم کنارش و بغلش کردم. این قدر گریه کردم که خوابم برد.

دوتایی نشسته بودیم توی وان آب گرم و داشتیم حرف می زدیم. کف های روی آب رو با دست می گرفتیم می ذاشتیم رو پرو بال همدیگه. وان کوچیک بود برای دوتامون. به زور جفت و جور شده بودیم سرجامون. همش نگران بودم مثل دیروز از جام بلند شم وان رو خون برداشته باشه. می گفت نگران نباش؛ خونه دیگه. گرمم شده بود. حموم بوی شمع و شامپو می داد. آیینه رو بخار گرفته بود. موبایل رو یه وری گذاشته بودیم رو در پوش توالت که نوبتی موزیک بذاریم. اون همه نوبت هاشو یه آهنگ گذاشت. هر بار می خوند باهاش و کیف می کرد. گفت قشنگ نیست؟ قشنگ بود. داشتیم لابه لاش حرف می زدیم. کله ام مثل اسفنج شده بود. کلمه ها به محضی که از دهنش در می یومدن جذب اسفنج می شدن و سریعا کف مغزم ته نشین می شدند. بغضم گرفته بود. گلوم می سوخت. سوالی رو پرسیدم که می دونستم جوابش چیه ولی خودم رو آماده نکرده بودم که توی همون لحظه جوابش رو بشنوم. همون جوابی رو داد که فکر می کردم. هول شدم. دست هامو گرفتم دو طرف وان که ازش بیام بیرون. سرم گیج می رفت.گفت کجا می ری؟ چرا این سوال رو پرسیدی؟ از تو وان دور شده بود برام. یه وجب جا بود ولی این قدر  دور شده بود که قدر یه نقطه می دیدمش. حوله رو پیچیدم اومدم بیرون. آهنگ داشت می خوند. یکم دورو برم رو نگاه کردم. گفتم چی کار کنم؟ چرا این جوری شد؟ ترسیده بودم. تو دلم گفتم باید برگردم. امشب؛ فردا هر چه زودتر. با بغض و یه لبخند کج ماسیده شروع کردم لباس پوشیدن. یه دیوار اتاق سرار آیینه بود. داشتم موهامو بالا می بستم که از تو آیینه دیدمش حوله پیچ از تو حموم اومد بیرون. گفت کجا داری می ری؟ لباس بیرون پوشیده بودم. گفتم می رم این پایین سیگار بکشم. گفت نرو. بمون. گفتم برم یه نخ سیگار بکشم بیام بالا. نگران بود. دستاشو می کشید به هم و چشم هاش از نگرانی دو دو می زد. گفت منم می یام. گفتم نه می خوام تنها برم این پایین یه نخ سیگار بکشم بیام. گفت نرو من می میرم از نگرانی. گفتم باید برم زود می یام. گفت زود برگردی. دم در باز بهم گفت نرو. رفتم از در بیرون پیچیدم راست این قدر راست راست پیچیدم که گم شدم. سر یه چهارراهی که بوی دود و بلوط می داد با بلندترین صدایی که می شد زدم زیر گریه. این قدر گریه کردم که زانوهام شل شدند. وقتی برگشتم بالا؛ بغلم کرد. دستام مال خودم نبودن. تو آیینه می دیدم افتادن دوطرفش و هیچ تکونی نمی خورند. خیلی بغلم کرد این قدر که داشت خوابم می برد تو بغلش. 

Tuesday, November 19, 2013



“بعد پرنده‌ها مثل فواره به هوا برخاستند. با نگاه دنبال‌شان کردم، دیدم که بی‌وقفه اوج می‌گیرند. تا آنجا که دیگر باورم نمی‌شد که باز بالاتر بروند، و گمان کردم این منم که سقوط می‌کنم. این بود که ریسمان‌ها را محکم گرفتم و از فرط ضعف به آرامی تاب خوردم”
 
— کافکا: بچه‌ها در جاده‌های روستایی- ترجمه علی‌اصغر حداد

از بساط 

Tuesday, February 12, 2013

Childhood's end, Your fantasies merge with harsh realities

کلاس اول ابتدایی بودم. هفته اول مدرسه می خواستم بمیرم. یعنی غم زندگیم از پشت همون نیمکت تو دبستان شهید محمود پایدار مشهد شروع شد. بچه لوسی نبودم. تو خونواده پرجمعیتی بزرگ شده بودم که کسی برای کسی وقت نداشت. بابا باید شکم ماها رو سیر می کرد. مامان باید تروخشکمون می کرد. وقت نمی  رسید به اینکه اگه ساکتی لابد یه مرگیته لابد یکی باید بیاد جلو بپرسه حالت رو. بچه زود جوشی بودم. اسباب بازی هامو به هر بچه ای که از راه می رسید می دادم. مثل الان به تخمم هم نبود که بخوام حرص بزنم واسه اینکه آت و آشغال بیشتری دور خودم جمع کنم. مهدکودک هم رفته بودم یعنی قبل اینکه مدرسه شروع بشه پشت نیمکت بودم. با بچه های مهد دعوا کرده بودم آشتی کرده بودم. مربی زده بود دمار از روزگار همه مون در آورده بود. با همه این ها نمی دونم اون هفته اول کلاس اولم چرا این قدر سخت می گذشت بهم. بابا منو پیاده کرد دم مدرسه.یادم نیست درست کامبیز یا کیوانم بودند. یکم این پا اون پا کرد. دیرش شده بود. گفت خودت می ری؟ دستش رو سفت گرفته بودم. دستم تو دستش عرق کرده بود. گفت ببین اونجا صفه کلاس اولی هاست برو تو صف  واستا. دستش رو ول نمی کردم. شروع کرد به زدن کلکی که تا الانم پاش بیفته می زنه بهم. گفت تو که دختر قوی هستی. ترسیدی؟ یه جوری پرسید ترسیدی لبام رو غنچه کردم سرم رو تکون دادم که یعنی نه. بعد دستم رو از دستش کشیدم بیرون. یه قدم رفتم جلو. گفت برو دیگه. پامو گذاشتم تو حیاط مدرسه برگشتم دیدم داره می ره. بعد جمع امون کردن بردن سرکلاس. جام کنار پنجره بود. شروع کردم ریز ریز گریه کردن. معلم اومد گفت دختر گلم گریه نکن. می خوای برات آب بیارم. دلت برای مامانت تنگ شده؟ چرا گریه می کنی؟ یه میله بلند کنار پنچره بود پرچم ایران اون بالا. گفتم نه باد می زنه به پرچم گریه ام می گیره. گفت چی؟ پرچم چی می شه؟ گفتم خانم باد می خوره به این پرچم ما گریه امون می گیره. یک هفته بساط همین بود. زنیکه دیوانه نکرد جامو عوض کنه. لابد فکر کرد  دارم زر می زنم. زنگ تفریح ها می رفتم زیر  سکوی کنار پنچره وا می ستادم باد می زد به پرچم گریه ام می گرفت. غصه ام می شد.

کلاس دوم ابتدایی بودم مامان رحمش رو عمل کرد. یه هفته خونه نبود. صبح ها با بغض بیدار می شدم . شب ها با بغض می خوابیدم. کوهیارو سفت بغل می کردم می خوابیدم. نگاش می کردم خوابیده تو دلم می گفتم آخی بچه است. حالیش نیست چی شده. بعد واسه کوهیار می نشستم رو پله های دم اتاق پسرا گریه می کردم. جورابام لنگه به لنگه بود. مقنعه ام اتو نداشت. دستم می موند گوشه دفتر این بالای برگه های دفتر مشقم تا می خورد. خیلی زشت می شد. معلم بهم می گفت نکن همچین. می گفت مداد می ذارم لای انگشتت اگه یه بار دیگه ببینم دفترمشقت این شکلیه. اون روز صبح تا اومد سمتم واستادم سرجام. می لرزیدم. دهنش رو باز نکرده شاشیدم تو خودم وسط کلاس. این قدر جا خورده بود که تته پته می کرد. گفت کاریت ندارم. اشکال نداره. بیا ببرمت سرایدار تمیزت کنه. هی می گفت کاریت ندارم بیا. شاش راه افتاده بود وسط کلاس. گفتم مامانم داره می میره. بردنش بیمارستان. من می دونم می میره. اومد بغلم کنه. یه قدم رفت عقب. رفت سرایدارو صدا زد. یه خانم مسنی بود. با یه دست بلندم کرد. برد لباسام رو عوض کرد. همین طور که داشت شلوارم رو می شست برام شعر می خوند. قربون صدقه ام می رفت. چایی نبات فوت می کرد هورت بکشم. چادرش رو داده بود بکشم دورم سردم نشه کون لخت. می گفت بچه یتیم این. دل بچه تیم شکستن نداره. اشکاش رو پاک می کرد. باز برمی گشت منو نگاه می کرد می گفت بمیرم واسه غصه ات بچه ام. بمیرم.

فرداش همه باهم رفتیم بیمارستان ملاقات مامان. روی یه تخت بلندی بود. پف کرده بود. یه دسته گل گلایل کنار تختش بود با یه بسته شیرینی. کوهیارو کاوه دستم رو ول کردن دویدن سمت مامان. به یه چشم بهم زدن پریده  بودن روی تخت. مامان رو می بوسیدن  و می خواستن شیرینی بردان از جعبه کنار تخت. من مونده بودم کنار در. این پا اون پا می کردم. مامان صدام زد برم پیشش. نمی تونستم برم. همین جور نگاش می کردم. مامان به بابا گفت چرا می ترسه بچه از من. بابا گفت می ترسی سارا جان؟ بابا نترس. غریبیش گرفته حتما.



Thursday, February 7, 2013

آخرین تکه فویل فلزی که می شد روی غذایی که از شب قبل مانده کشید و فردایش خورد را مچاله کردم. یکم نگاه کردم به توپ نقره ای توی دستم ، برای گرفتن راه آب وان کافی نبود. زیادی کوچک بود. دست اندختم به آخرین قفسه و فویل پلاستیکی را کشیدم پایین. توپ فلزی را پلاستیک پیچ شده گذاشتم جلوی راه رفتن آب را بگیرد تا ظرف ها را توی ماشین ظرفشویی می چینم وان پر  شود.  صدای آب را از آشپزخانه می شنیدم. ظرف ها را تند تند می چیدم توی ماشین . سرم را می چرخاندم تا وان را ببینم، از آشپزخانه فقط گوشه وان معلوم بود. به محض اینکه سرم را برمی گردانم سمت ردیف لیوان های کثیف تصویر بعدی که می دیدم سر ریز شدن آب وان بود. دوباره بر می گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم و سعی می کردم با گوش کردن به صدای آب بفهمم چقدر از حجم وان پر شده. گفتم مثل شمردن تعداد قدم ها از بالکن تا اتاق خواب مثلا. دلم طاقت نیاورد. یک دور رفتم با دست های روغنی وان را از بالا نگاه کردم. یک سومش هم پر نشده بود. حساب کردم تا همه ظرف ها را بچینم توی ماشین پر می شود ولی باید زود بپرم حوله را از روی در که آویزان کرده ام که خشک شود چنگ بزنم و بپرم توی وان. دوباره برگشتم سمت ظرف ها. ماهی تابه ها زیادی روغنی بودند. باید یک دستی با اسکاچ بهشان می کشیدم قبل اینکه توی ماشین بگذارمشان. اینجا بود که فهمیدم توی محاسباتم اشتباه کردم رسما. چون روشن کردن شمع ها و گذاشتن لپ تاپ روی در توالت فرنگی را برای گوش کردن به موزیک حساب نکرده بودم. ظرف ها شلپ شلپ می زد. قابلمه ها می خوردند بهم. لیوان ها می خوردند به پیش دستی ها و بشقاب ها. صدای آب از حمام کلفت می آمد. یک جور پری . یک جوری که هر بار می گفتم تو عمری این بار که سرم را برگردانم آب خانه را برداشته. در ماشین را کوبیدم و دگمه شستن ظرف ها را زدم  و پریدم که لخت شوم. توی فاصله برداشتن لپ تاپ و حوله لخت شدم قبل اینکه شمع ها را روشن کنم انگشت کوچک شست پام خورد به گوشه در حمام. پای راست را که گذاشتم توی وام پای چپ هنوز کامل فرود نیامده بود توی آب که شاشیدم سرپا از شدت استرسی که توی ده دقیقه کشیده بودم. بعد هم دیدم حال ندارم آب را عوض کنم. نشستم گوشه وان پاهایم را بغل کردم یک آهنگی را این قدر گوش کردم که تصویر فرسایش آن ده دقیقه را برای همیشه پاک کنم از ذهنم که نشد. 

Thursday, January 17, 2013


 پریروزثمین را بردم محله محبوبم.فهمیدم چقدرخوب است دست کم چهارتا جای باحال یک محله را حتی در شهری که اصلا دوسش نداری بلد باشی و دست رفیقت را بگیری ببری نشانش بدهی. این قدر حرف داشتیم بزنیم که اصلا نفهمیدیم چی شد آن چند ساعت گذشت. کتابفروشی دبش آن محله را نشانش دادم. از بازار هفتگی شلغم خرید. رفتیم توی فرش فروشی دست کشیدیم روی رنگ ها و شروع کردیم به دیزاین خانه های خیالی مان. فرش را انداختیم وسط حال. کف اتاق. آن پارچه های رنگی را با میخ های رنگی زدیم به دیوار. بعد که قیمت فرش ها و گلیم ها رو دیدم دممان را گذاشتیم روی کولمان رفتیم آن کافه نبش خیابان نشستیم. با آن لاک سبزی که با ژاکتش ست کرده بود و شیر می ریخت توی قهوه اش خیلی خوشگل شده بود. ثمین مثل ضماد می ماند خودش را می مالد به زخم و زبیل های آدم.

نیویورک خانه امید بودیم توی حیاط با بهار  و ثمین و امید و کامبیز دور میز فلزی سیاهی نشسته بودیم و سیگار می کشیدم. امید از خاطرات زندانش می گفت. قبلش در حال مزخرف گویی محض بودیم. سرمان یکم گرم بود از شرابی که خورده بودیم. اصلا یادم نیست چی شد که امید شروع کرد با جزییات از لحظه دستگیری تا آزاد شدنش را تعریف کردن. داشتم یخ می زدم. ماکارونی بارگذاشته بودم به بهانه سرزدن به غذا می رفتم توی آشپزخانه یه قلپ شراب می خوردم که بغضم پایین برود نمی رفت.دلم طاقت نمی آورد برمی گشتم خودم را جا می کردم توی صندلی و دندان هایم را وقت تعریف هاش فشار می دادم بهم. یک جاهایی صدایش در نمی آمد بغض می کرد. ریده بودم توی خودم. طرف دردهایش را تنهایی کشیده بود سال ها بعد بود داشت تعریف می کرد من 
را دیدید؟ همه سرتکان دادیم.  irreversible احساس می کردم باید کاری بکنم برایش. برای آن سال هایش. پرسید فیلم
گفت یک جایی به آن نقطه غیرقابل  بازگشت می رسیدم که می دیدم که دارم ردش می کنم. می دیدم دارد تمام می شود. بعدش عوض می شوم برای همیشه. یک چیزی می شوم که هیچ وقت خودم نیستم. بلاییست که این ها سر من آوردند. تمام زورم را زدم آن نشود. آن اتفاق برایم نیفتد. خیلی داشت دهنم صاف می شد نفهمیدم مستقیما به من گفت یا به جمع که مواظب باشیم از آن خط آن لحظه آن نقطه غیر قابل بازگشت نگذریم که تمام شود. که دیگر نشود هیچ چیزی را به یک دقیقه قبلش برگرداند. 
نه سر زمستان هشتادو هشت یا ماجرای فرار شبانه ام از ایران و پناهندگیم هیچ کدام این قدر انرژی از من نگرفت که از سه ماه پیش دارم زور می زنم از آن خط و آن لحظه رد نشوم. ابعاد ماجرا اصلا با آن موقع ها قابل مقایسه نیست. حالا گیرم آن موقع ها حسم چیزی شبیه خالی شدن پشتم بود. این بارآخری زیر پایم خالی شد. اما خیلی خوب ردش کردم

پریروز که با ثمین داشتیم هر و کر کنان شلپ شلپ می زدیم توی باران و چاله های آب فهمیدم این بار هم به خیر گذشت. پارسال این روزها  داشت آن چهل روز گرفتن مرضیه و پرستو می گذشت. چقدر من و معین بهم دلداری می دادیم امروز ولشان می کنند فردا ولشان می کنند. توی کتابخونه ام چراغ ها را خاموش روشن کردند و یک موزیک خوبی را گذاشتند با صدای بلند پخش شود. یعنی وقت تمام است ساعت ده می بندند درها را. کف خیابان ها نمک پاشیدند امشب شاید برف ببارد..