Monday, April 14, 2014

ای کاش که جای آرمیدن بودی


سه سال و نیمه بودم. پاییز یا زمستون بود یادم نیست. هوای مشهد خیلی خشک  خشک سرد بود. خونه حیاط بزرگه بود که حوض داشت و ما تابستون ها می رفتیم توش دست و پا می زدیم و ادای غرق شدن در می آوردیم. همون خونه ای  که خونه کیوان همسایه بغلمون بود و یه بار  که با هم قهر کردیم و درو پشت سرش بستم رفتم واستادم وسط حیاط اونم یه سنگ پرت کرد از اون ور در که راست اومد خورد پای چشم من و زیر چشمم ترکید.هنوز ردش هست. بعدش کاوه به تلافی این کار کیوان همسایه رو از روی تاب یه روز هولش داد و دستش شکست.  همون خونه ای بودیم که تابستونا تو ظل آفتاب پا لخت لب دیوار راه می رفتیم. کامبیز کیوان رو در کمدچوبی شون عکس های داریوش و اخوان ثالث رو زده بودن و وقتی می خواستن مامان بابا رو بپیچونن از پنچره می رفتن تو حیاط و از اون ور می زدن بیرون..
 من و مامان و کوهیار تو خونه بودیم که کاوه هراسون اومد گفت بعد مدرسه با بچه ها فوتبال بازی کردن و بعدش راه افتاده اومده خونه و کیفش رو یادش رفته با خودش بیاره. مامان نشست رو زمین پاهاشو باز کرد و شروع کرد به زدن خودش؛ همون جوری که سر مرگ ابجه و آقا خودش رو می زد. چاک پیرهنش رو پاره کردن که حالاچه خاکی به سرکنیم؟ چه جوری می خوای ثلث اول امتحان بدی؟کتاب از کجا پیدا کنیم این وقت سال برات؟  کاوه دم درگاهی هال واسته بود و ریز ریز گریه می کرد ؛ این قدری که سرآستین هاش خیس شده بودند. مامان خودشو جمع می کنه و دست کاوه رو می گیره که برند مدرسه ببیند می تونند کیف رو پیدا کنند یا نه. من از اینجا به بعدش رو یادمه قبلش هر حرفی که از اون روز زده می شه روایت بقیه است. کوهیار رو یادمه که یک سالش بود. مامان شونه هامو گرفت و گفت به من نگاه کن تو چشام درست نگاه کن. من باید برم مدرسه کاوه تا کیفش رو پیدا کنیم. تو باید خونه با کوهیار تنها بمونی و مواظبش باشی.فهمیدی؟ گفتم آره. گفت زود برمی گردیم. نترس؛ خیلی زود برمی گردیم. سروسینه زنان دست کاوه رو گرفت راه افتادن سمت مدرسه اش. تا اینجای داستان رو یه چیزایی یادمه. از اینجا به بعدش رو خیلی خوب یادمه؛ مامان متکا بزرگه رو گذشت گوشه هال کوهیار رو خوابوند روش و به من گفت بگیر کنار کوهیار بخواب. دراز کشیدم کنارش چشم هامو بستم. در خونه رو بستن. از حیاط هنوز صدای مامان می یومد که داشت نذر می کرد اگه کیف کاوه پیدا شه پول بندازه تو حرم . رفتم پشت پنچره؛ قدم یکم از  لب پنچره بلندتر بود. نگاشون کردم که داشتن دور می شدن تو حیاط.  از وسط راه باریکه بین درخت های گیلاس رد شدند ودرو پشت سرخودشون بستن. برگشتم وسط هال کوهیار رو نگاه کردم که خوابیده. شروع کردم به گریه. ترسیده بودم. یه جوری گریه می کردم کوهیار بیدار نشه. دراز کشیدم کنارش و بغلش کردم. این قدر گریه کردم که خوابم برد.

دوتایی نشسته بودیم توی وان آب گرم و داشتیم حرف می زدیم. کف های روی آب رو با دست می گرفتیم می ذاشتیم رو پرو بال همدیگه. وان کوچیک بود برای دوتامون. به زور جفت و جور شده بودیم سرجامون. همش نگران بودم مثل دیروز از جام بلند شم وان رو خون برداشته باشه. می گفت نگران نباش؛ خونه دیگه. گرمم شده بود. حموم بوی شمع و شامپو می داد. آیینه رو بخار گرفته بود. موبایل رو یه وری گذاشته بودیم رو در پوش توالت که نوبتی موزیک بذاریم. اون همه نوبت هاشو یه آهنگ گذاشت. هر بار می خوند باهاش و کیف می کرد. گفت قشنگ نیست؟ قشنگ بود. داشتیم لابه لاش حرف می زدیم. کله ام مثل اسفنج شده بود. کلمه ها به محضی که از دهنش در می یومدن جذب اسفنج می شدن و سریعا کف مغزم ته نشین می شدند. بغضم گرفته بود. گلوم می سوخت. سوالی رو پرسیدم که می دونستم جوابش چیه ولی خودم رو آماده نکرده بودم که توی همون لحظه جوابش رو بشنوم. همون جوابی رو داد که فکر می کردم. هول شدم. دست هامو گرفتم دو طرف وان که ازش بیام بیرون. سرم گیج می رفت.گفت کجا می ری؟ چرا این سوال رو پرسیدی؟ از تو وان دور شده بود برام. یه وجب جا بود ولی این قدر  دور شده بود که قدر یه نقطه می دیدمش. حوله رو پیچیدم اومدم بیرون. آهنگ داشت می خوند. یکم دورو برم رو نگاه کردم. گفتم چی کار کنم؟ چرا این جوری شد؟ ترسیده بودم. تو دلم گفتم باید برگردم. امشب؛ فردا هر چه زودتر. با بغض و یه لبخند کج ماسیده شروع کردم لباس پوشیدن. یه دیوار اتاق سرار آیینه بود. داشتم موهامو بالا می بستم که از تو آیینه دیدمش حوله پیچ از تو حموم اومد بیرون. گفت کجا داری می ری؟ لباس بیرون پوشیده بودم. گفتم می رم این پایین سیگار بکشم. گفت نرو. بمون. گفتم برم یه نخ سیگار بکشم بیام بالا. نگران بود. دستاشو می کشید به هم و چشم هاش از نگرانی دو دو می زد. گفت منم می یام. گفتم نه می خوام تنها برم این پایین یه نخ سیگار بکشم بیام. گفت نرو من می میرم از نگرانی. گفتم باید برم زود می یام. گفت زود برگردی. دم در باز بهم گفت نرو. رفتم از در بیرون پیچیدم راست این قدر راست راست پیچیدم که گم شدم. سر یه چهارراهی که بوی دود و بلوط می داد با بلندترین صدایی که می شد زدم زیر گریه. این قدر گریه کردم که زانوهام شل شدند. وقتی برگشتم بالا؛ بغلم کرد. دستام مال خودم نبودن. تو آیینه می دیدم افتادن دوطرفش و هیچ تکونی نمی خورند. خیلی بغلم کرد این قدر که داشت خوابم می برد تو بغلش.