Wednesday, September 12, 2012

ماتاب شبان، ماتاب شبان، آیما آیم، آیما آیم

هفت تا از دوست های مشترک من و کوهیار به اضافه دو تا از پسر خاله هامون پریشب دعوت بودند خونه ما تو رشت.  شب قبلش مامان زنگ زد که شام چی دست کنم.گفت: ماکارونی و سالاد الویه و کتلت درست  کنم خوبه؟ گفتم:میرزاقاسمی درست کن با قرمه سبزی.گفت: نپرسیدم  تو چی دوست داری درست کنم؛ خودم می دونم اومدی چی درست کنم. سه تا عکس گرفتن توی خونه که توی دوتاشون مامان بابا نشستن وسط و بقیه دوره اشون کردند.عکس ها رو سیو کردم. زوم می کنم روی گوشه گوشه عکس ها. بابا پیرهن آبی پوشیده و دست هاشو بهم گره زده مثل عمه بزرگه که تیک داشت دست هاش رو گره کنه بهم و تند تند تکونشون بده. عکس ها رو با سرعت عقب جلو می کنم که آدم ها توش جون بگیرند و حرکت کنند. بابا کمترین حرکت رو داره.همون ژست همیشگی خودش رو گرفته؛ نشسته اون گوشه. مامان  پیرهن دامن نخی قهوه ای که از سارا خانم تو بازارچه تختی خریده تنشه. موهاش رو همون رنگ قهوه ای تقریبا روشن کرده که یکم رنگ ها رفته عقب و باید همین روزها بساط رنگ کردن رو راه بندازه و وقتی جلوهاشو رو با اون فرچه؛قلمو رنگ گذاشت صدام کنه بیام براش عقب موهاش رو رنگ بذارم و آخرشم از دستم بگیره  بگه:بده به من خودم بهتر از همه تون رنگ می کنم. همه مون یعنی من؛ چون هیچ وقت موهاش رو توی آرایشگاه رنگ نکرده.دستش رو گذاشته رو شونه افراز و وحید پسرخاله هام. این خونه آخرین خونه ای نیست که  ما دیدمشون اون تو. چند ماه پیش اسباب کشی کردند.مامان قاب عکس کامبیزکیوان رو هنوز می ذاره روی تلویزیون. عکس های ما هم دور برشونه.یکی از این جانونی های حصیری خوشگل هم روی اوپن هست. یخچال تازه خریدند. روی در یخچال یکی از عکس های دسته جمعی مون رو زده با یه سری عکس دیگه که هر چقدر زوم می کنیم نمی دونم کدوم هاست. رضا دست راست مامان روی صندلی نشسته؛ می گه هر بار که آدم می خواد در یخچال رو باز کنه آب بخوره با شماها  چشم تو چشم می شه. پنچ تا گلدون سرسبز قدو نیم قد روی طاقچه است. اتاق خواب ته یه راهرو توی عکس که تاریک و تارافتاده. یه دسته گل مصنوعی زرد هم گوشه هال روی یکی از عسلی هاست. غیر از اینا همه وسايل همون وسایل هاست که بیشتر از ده ساله ازاین خونه به اون خونه جمع شدند دوباره پهن شدند. مبل ها؛فرش ها؛ میز تلویزیون؛ کریستال های توی ویترین؛ رو میزی ؛قابلمه و بشقاب ها؛پرده؛ بشقاب سفالی های آبی که فرین برای مامان تو پراگ خریده بود و خیلی دوسشون داره هنوز روی دیوارند. همه چیز همون طوری که توی همه این سال ها بوده با همون نظم  و سلیقه  مامان و بابا دور هم چیده شده. 
همه چیز سر جای خودشه. انگار هر لحظه ممکنه سرزده من زنگ خونه رو بزنم برم تو. مامان نشسته روی مبل های چوبی با روکش قرمز و بابا دوتا بالش گذاشته زیر سرش و دراز کشیده جلوی تلویزیون و دارند سریال محبوبشون رو نگاه می کنند و چایی با نباتی می خورند. بابا صدای تلویزیون رو زیاد کرده چون گوشش سنگین شده و مامان غر می زنه که سرش رفت. من باز یادم رفته چایی ایم رو بخورم  و مامان قبل اینکه حسابی سرد بشه بدون اینکه بپرسه ورش می داره  با دست می زنه روی شکمش که باز چاق شده و از فردا صبح باید بره پیاده روی.



Tuesday, September 11, 2012

And Just Like That

امروز صبح دوچرخه رو برداشتم برم کالج. کوله پوشتیم یه جور غیر معمولی سنگین. یه چند نفری اتفاقی انداختند رو کولشون گفتند این چرا این قدر سنگینه؟ انگار توش سنگ ریختی. رفتم کوله هفت هشت ده نفر از همکلاسی هایی که توی همه کلاس ها باهم هستیم رو امتحان کردم؛ با همین کتاب و دفترها دیدم کوله شون از کوله من سبک تره. یکی از اون ها حتی کوله اش کپی کوله من بود. یعنی خود کوله ام سنگین نیست.یه فیلم ژاپنی بود که یه پسری بدون اینکه تغییری توی ظاهرش ایجاد بشه به وزنش پنچاه کیلو اضافه می شه و شونه هاش یکم می یاند جلو.صحنه آخر فیلم پسر نشسته توی یه دیونه خونه و روح معشوقه اش که مرده رو توی انعکاس شیشه روبروش می بینیم که نشسته روی شونه های پسره. اسم فیلم یادم نمی یاد. تا الان برای پنج نفر این داستان رو سر سنگینی کوله ام گفتم همه شون بس که با داستان حال کردند گیر کوله یادشون رفته.دوچرخه رو می بندیم به یه لوله کنار جا پارک ماشین توی پارکینگ. بیست دقیقه مونده بود تا شروع کلاس با کوله سنگین خیلی سخت شده بود رکاب زدن. برای اولین بار گفتم نکشم دیگه سیگار. جونم تو سربالایی و رکاب زدن در می یاد. توی مسیری که باید می رفتم؛ یه چهارراهی هست که سربالایی می شه. من باید اون سر بالایی رو بچیم دست چپ که از اون جا بزنم بالا بعد برم سمت راست که سرازیری می شه ده دقیقه بعدش می رسم به ساختمون اصلی کالج. کل مسیر با دوچرخه نیم ساعت راه نیست. دم همون چهارراه هر چهار طرف ماشین بود. یه پام رو جک کرده بودم کنار یکی از ماشین هایی که می خواند به چپ بچیند منتظر سبز شدن چراغ بودم. سبز که شد پریدم بالا و تند تند شروع کردم به رکاب زدن. پیچی که باید بپیچم به سمت چپ توی سر بالایی بود که یهو زنجیر دوچرخه در رفت. تمام سرعت و توانی که داشتم می ریختم پای اینکه به سمت جلو برم به سمت بالا؛ یهو برعکس شد. هیچ اختیاری روی چرخ نداشتم. تند تر رکاب زدم اما چرخ داشت به سمت عقب می رفت. خیلی شانسی تمام وزنم افتاد روی پای چپم و مچم تیر کشید و نخوردم به ماشین های دو طرفم که داشتند می پیچیدند. لنگان لنگان با بهت دوچرخه رو برگردوندم سمت خونه.  از اون عدم کنترل ناگهانی اوضاع وقتی انتظارش رو نداشتم وقتی همه چیز خیلی روتین یه جور دیگه باید می شد  شوکه شده بودم.  اومدم همین پایین خونه دم ایستگاه اتوبوس نشستم دم جدول  سیگار کشیدم. کوله ام رو نمی شه یه طرفی فقط روی یه شونه انداخت حتما باید روی دوتا شونه انداختش.
درست از چهل  و دو روز پیش این جوری شده. همه چیز افتاده روی دور تکرار. مثل اینکه پشت روی یه نوار رو فقط همین آهنگ بزنین و نوار برای خودش بدون اینکه کاری به کار شما داشته باشه هر وقت این روش تموم شد بره اون رو. هر وقت اون روش تموم شد بره این رو. زور بیخود می زنم.جور دیگه ای بلد نیستم. فکر کنید توی اتوبوس که نشستید؛ توی آسانسو؛ سر میز صبحونه؛ سر کلاس؛ تو کتابخونه؛وقتی دارید مسواک می زنید؛ وقتی توی کمد لباس ها دنبال لباسی می گردید که اصلا ندارید؛ وقتی خوابید یا موهایی که دیده نمی شند رو از روی موکت با دست جمع می کنید یا مایه کتلت رو چنگ می زنید. توی همه این لحظه ها انگار این آهنگ از اون گوشه داره همین طور روی دور تکرار برای خودش پخش می شه.

Sunday, September 9, 2012

آمدی؟

یکشنبه است. یکشنبه روز تعطیل حساب می شه. چند وقته از توی خونه کار می کنم. پا شدم چایی دم کردم از چای های لاهیجانی که مامان فرستاده. لیوان چایی کنار دستم اول بوش می کنم بعد ذره ذره  چایی رو سر می کشم. هوا کم کم داره سرد می شه. نیمه دوم سالی که باید جوراب به پا توی خونه راه برم داره شروع می شه. یه جوری جا گیری می کنم وقت کار کردن که سرم رو بیارم بالا چشمم به درخت های بیرون از خونه بیفته. الان نشستم روی این صندلی سفید ها دور میز گرد چوبی گوشه آشپزخونه که یه گلدون کوچیک با برگ های سبز روشه. اما دقیق تر که می شم الان پشت فرمونم توی جاده ماسوله. توی ماشین تنهام. پنچره پائینه و دارم با این آهنگ می خونم::« می روی؛ چون بوی گل از برم»ا

Wednesday, September 5, 2012

Fa yeung nin wa *


دوهفته پیش بود که از طرف دفتر ساختمون نامه ای انداختند توی خونه که آخر هفته راس ساعت هشت برق کل مجمتع برای تعمیرات چی چی اک چی چی ساختمون می ره و تا فردا صبحش از برق خبری نیست. از صبح افتاده بودم روی تخت و پشت سر هم سه تا فیلم دیدم که اسم دوتای اول رو اصلا یادم نمی یاد اما سومی بی چک و چونه حرف نداشت. دو سال موزیک فیلم رو گوش کرده بودم و دست و دلم نمی رفت برای دیدن فیلم. همین طور توی مسیر تخت ؛یخچال دستشویی؛ بالکن بود که تصمیم گرفتم بالاخر برم سروقتش.حال خودم رو هم نداشتم. دیدم اگه یکی از راه برسه ازم بپرسه تو می خوای چی داشته باشی؟ من با یه بشکن برات جورش می کنم بهش می گم "حال" وقتی به حال خودم گذاشته می شم دیگه حال ندارم. قبلش هم سه بار با خودم چک کردم که دیدن این فیلم توی اون روز ربطی به انتظار رسیدن هلی کوپتر به مقصد مورد نظر نداره و این فیلم نمی تونه معجزه کنه مثل اون هلی کوپتر که برسه دست صاحبش .همه چیز های خوبی که من رو سر دیدن یک فیلم عمیقا راضی می کنه سر جای خودش بود. داستان صاف و ساده بود و حتی تا حدودی قابل پیش بینی؛ همین چیزها فیلم رو سخت کرده بود. رنگ ها؛ بازی ها و تصویرهایی که در کنار هم قرار می گرفتند یک سری عکس بودند که جان داشتند و موزیک بی نظیر فیلم رویشان سر می خورد می ریخت کف دل آدم. 
حال و هوای فیلم هنوز به چهار ستون بدنم مسلط بود که یکهو برق رفت. به محض اینکه برق رفت یادم اومد برق قرار بره.سریع تصویر پرت کردن کاغذ اخطار دفتر ساختمون اومد جلوی چشمم که حالا کو تا آخر هفته. دوست داشتم زمان فقط ده دقیقه به عقب برگرده تاشمع های توی کابینت رو پیدا کنم اما هیچ راه برگشتی نبود. یک ساعت بعد کوهیار رسید خونه. چراغ قوه رو پیدا کردیم و علف کشیدم. چت زدیم و چراغ قوه رو تو تاریکی تو هوا جلوی چشم هم می چرخوندیم. من کلی عروس دریایی دیدم اون شب که می رقصیدند.روی مبل که دراز کشیده بودم سیزده مدل عکس العملش رو سر  گرفتن هلی کوپتر حدس زدم و بعدم  همین طور  که داشتم با ته مونده شارژ گوشیم این سکانس رو می دیدم؛ خوابم برد.

Saturday, September 1, 2012

How many years can a mountain exist,before it's washed to the sea ?

یه آدمی رو همین طور بی خبر شبونه یه شب گرفتند بردند مثل خیلی های دیگر. مثل روال عادی برنامه. مثل اینکه صبح از خواب بیدار می شوی اول می روی دستشویی. گرفتن بی خبر آدم ها همین قدر معمول بود آن روزها. سر شب همان شب یه عده آدم بی ربط دور هم جمع بودیم که یک کاری را تمام کنیم قالش کنده شود. گرم بود. کار پیش نمی رفت کلافه شده بودیم و بامزه بودن و نمک ریختن جواب نمی داد. یکی از آدم ها همین آدم بودو یکی  هم من. بجز آن شب پنچ شش بار دیگر دیده بودمش. اوج صمیمتمان چای ریختش برای من بود. یعنی توی راه آشپزخانه بود پرسید خانم فلانی چای می خورید؟ گفتم ممنونم می شم یا اگه لطف کنید. یکی از همین جواب هایی که مودبانه پیشنهاد طرف را در هوابزنی. بجز کار در مورد چیز خاص دیگری حرف نزده بودیم. بعد گرفتنش. اولین بارم بود. کسی را که می شناختم کسی را که همین دیشب سر شب فندکش را قرض گرفته بودم که سیگار بکشم را گرفته بودند. بعدها از زندان در آمد. آمد مرخصی. زمانش خیلی کم بود.کس  وناکس جمع شدند قرار شد برند ببیننش. گفتن بیا. گفتم بابا این آدم منو از کجا یادش می یاد. بذارید برای خودش باشد. اینکه توی این مدت یادش بودین رو توی چشمش نکنید. توی چشمش کردند. من هم کردم. نمی دانستم قرار آن روز عصر اصلا کجاست رفته بودم دفتر مجله ای حق و التحریر چهار صفحه را با سه ماه دیرکرد بگیرم که دیدم آن جاست وهمه دورش جمع اند. آدم های دورو بر یک جوری نگام کردند که یعنی خر خودتی که نمی خواستی بیای و الکی خودت را گرفتی. صندلی نبود. یک گوشه واستادم. معذب بودم. این پا آن پا می کردم. باید حق التحریر را می گرفتم پول بلیط رفت و برگشتم به رشت بود. قول داده بودم این آخر هفته حتما رشت باشم. اصلا جای مطرح کردن پول نبود. جلوی آدمی که سه روز آماده مرخصی و اسم من را هم یادش نیست. بی حوصله بود. دایم باید به سوال ها جواب می داد. یکی گفت من توی تمام این مدت عکس پروفایلم عکس تو بود. گفت ممنونم چی بگم. یعنی من نمی دونم چرا این جوری شد. حس کردم دهنش دارد سرویس می شود. دلم سوخت. نقشه جیم شدنم از جمع را کشیدم . همین طور که از همین گوشه آرام آرام عقب می روم و سر پله ها رویم را برمی گردانم و آرام می روم پایین. نشد یهو سرش را آورد بالا و چشم در چشم افتادیم. با تته پته گفتم: ا سلام . گفت سلام . من ندیده بودم شمارو . کی اومدین. چه خبر؟  کی اومدین. همش تاکید روی کی آمدن من بود. گفتم ده دیقه. یک چرتی گفتم. گفتم سیگار رو چی کار کردید؟ در اولین فرصت از جلدم بیرون آمده بودم و نشسته بودم ردیف اول صف که چشم دوخته بودند به دهنش با همچین سوالی. گفت ترک کردم. یعنی این جوری شد. گفت من خیلی یادت بودم. یعنی توی تمام اون روزها و شب ها. همه برگشتن بروبر من رو نگاه کردند که مثل بز داشتم نگاهش می کردم. گفت اولین باری که از در فلان دفتر وارد شدی مانتوت صورتی بود با شال بنفش. داستان برای دو سال پیش بود. گفت یادته فلانی پاشد تو بشینی ننشتی. یک چیزایی می گفت که عمرا اگر به خودم بود یادم می آمد. زیرو بالای تمام روزهایی را که دیده بودیم هم را گفت. من چیزی یادم نبود. اما بقیه تاییدش می کردند. من هم می گفتم لابد راست می گه. یک جایی برگشت گفت توی انفرادی به آدم هایی فکر می کردم که شاید هیچ وقت دیگه ای امکانش نبود. ساعت ها این قدر کش می یاند که کاری بجز فکر کردن از دستت برنمی یاد. تمام روزهای زندگیت رو با آدم ها از بالا تا پایین یکی یکی می یای جلو. هیچی از زیر دستت در نمی ره.خندید گفت بهمن می کشی هنوز؟

امروز پنچ ساعت رفتم دوچرخه سواری توی یه مسیر جدید. نمی تونم یه مسیر که منتهی می شه به یه جایی رو تا آخرش برم. جاده های قشنگ من رو می کشند به سمت خودشون. می گم چرا نرم. تند تر رکاب می زنم. یک جایی دلم گرفت. از موزیکی که توی گوشم می خوند شروع شد. مسیر برگشتم تا خونه خیلی دورتر شد اما یه سلمونی پیدا کردم. گفتم می خوام موهام رو رنگ کنم. خانمه پرسید چه رنگی؟ گفتم شرابی. رنگ موی اون خانمه توی عکس. گفت مطمينی؟ گفتم نه. همین کوتاه کنید تا سر شونه هام. خانم افغان بود. فریده خانم از شوهرش گفت که بچه دار نمی شه و از من پرسیدباید چی کار کنه؟ آیا باید از شوهرش جدا بشه؟ بعد سر قیچی رو توی آیینه به سمت من گرفت و ازم پرسید پس انسانیت چی می شه؟ کلی گفتیم و خندیدیم. براش آهنگ افغان گذاشتم. گفت چقدر زیباست. گفت شاید رفت از افغانستان بچه آورد. بچه یکی از همین جنگ زده ها رو. گفت جنگ رو ندیده اما هفت نفر از کس و کاراش توی جنگ مردند. گفت این زمستان که بیاد می شه ده سال که آمریکاست. گفت مهرم به دلش افتاده. دلش باز شده امروز. بعد دستش رو گرفت دو طرف سرم که ببینه موهای دو طرف رو یک اندازه زده یا نه. گفت تو غمخوار داری؟ کسی غم تورا می خورد؟ همین جا بود که یکهو زدم زیر گریه . این قدر سریع گریه تبدیل به هق هق شد که فقط تونستم از روی صندلی بلند شم برم دم راهرویی که به  دستشویی ختم می شد. پشت سرم اومده بود. سرم رو گرفته بودم رو به دیوار و می گفتم من تنها شدم. من تنها شدم.من تنها نبودم. گذاشت چند دقیقه هق هق بزنم. بعد سرو صورتم رو شستم. دوبار نشستم روی صندلی. بقیه موهام رو کوتاه کرد. خجالت کشیده بودم ازش خیلی معذرت خواهی کردم . 

دارم رادیوی معین رو گوش می کنم تو لست اف ام.الان روی این آهنگه