Wednesday, September 5, 2012

Fa yeung nin wa *


دوهفته پیش بود که از طرف دفتر ساختمون نامه ای انداختند توی خونه که آخر هفته راس ساعت هشت برق کل مجمتع برای تعمیرات چی چی اک چی چی ساختمون می ره و تا فردا صبحش از برق خبری نیست. از صبح افتاده بودم روی تخت و پشت سر هم سه تا فیلم دیدم که اسم دوتای اول رو اصلا یادم نمی یاد اما سومی بی چک و چونه حرف نداشت. دو سال موزیک فیلم رو گوش کرده بودم و دست و دلم نمی رفت برای دیدن فیلم. همین طور توی مسیر تخت ؛یخچال دستشویی؛ بالکن بود که تصمیم گرفتم بالاخر برم سروقتش.حال خودم رو هم نداشتم. دیدم اگه یکی از راه برسه ازم بپرسه تو می خوای چی داشته باشی؟ من با یه بشکن برات جورش می کنم بهش می گم "حال" وقتی به حال خودم گذاشته می شم دیگه حال ندارم. قبلش هم سه بار با خودم چک کردم که دیدن این فیلم توی اون روز ربطی به انتظار رسیدن هلی کوپتر به مقصد مورد نظر نداره و این فیلم نمی تونه معجزه کنه مثل اون هلی کوپتر که برسه دست صاحبش .همه چیز های خوبی که من رو سر دیدن یک فیلم عمیقا راضی می کنه سر جای خودش بود. داستان صاف و ساده بود و حتی تا حدودی قابل پیش بینی؛ همین چیزها فیلم رو سخت کرده بود. رنگ ها؛ بازی ها و تصویرهایی که در کنار هم قرار می گرفتند یک سری عکس بودند که جان داشتند و موزیک بی نظیر فیلم رویشان سر می خورد می ریخت کف دل آدم. 
حال و هوای فیلم هنوز به چهار ستون بدنم مسلط بود که یکهو برق رفت. به محض اینکه برق رفت یادم اومد برق قرار بره.سریع تصویر پرت کردن کاغذ اخطار دفتر ساختمون اومد جلوی چشمم که حالا کو تا آخر هفته. دوست داشتم زمان فقط ده دقیقه به عقب برگرده تاشمع های توی کابینت رو پیدا کنم اما هیچ راه برگشتی نبود. یک ساعت بعد کوهیار رسید خونه. چراغ قوه رو پیدا کردیم و علف کشیدم. چت زدیم و چراغ قوه رو تو تاریکی تو هوا جلوی چشم هم می چرخوندیم. من کلی عروس دریایی دیدم اون شب که می رقصیدند.روی مبل که دراز کشیده بودم سیزده مدل عکس العملش رو سر  گرفتن هلی کوپتر حدس زدم و بعدم  همین طور  که داشتم با ته مونده شارژ گوشیم این سکانس رو می دیدم؛ خوابم برد.

No comments:

Post a Comment