پنچ شنبه ساعت یازده ظهر سه سال پیش شروع کردیم به درست کردن میرزاقاسمی. باند های کامپیوتر را آوردم دم در آشپزخانه تا همین طور که داریم سیرها را ریز می کنیم و بادمجون ها را روی گاز کبابی صدای موزیک رابشنویم. سیرو بادمجان زیاد آمد.شروع کرد به درست کردن ماست بورانی و ماست موسیر. پای راستش را آورده بود بالا تکیه داده بود به زانوی چپش که تعادلش حفظ شود.بعداز اینکه لباس های شسته شده را ریخته بودم توی خشک کن نشسته بودم روی کابینت. نگاهش می کردم که با دقت سیرها را رنده می کند و توی ماست چکیده هم می زند. بادمجان کبابی ها رامی کوبید تا خوب له شوند و با ماست هم می زد. یکم سیر رنده می کرد یکم بادمجون می کوبوند یکم سرش را بالا می گرفت به من نگاه می کرد ببیند چه می گویم. اصرار داشت که باور کنم همه این کارها را اولین بار است که می کند. به من می گفت به چیزی دست نزنم. راهنماییش نکنم.بگذارم خودش از پس همه چیز بربیاید. بوی غذا خانه را برداشته بود.آشپزخانه با آن همه ظرفی که کثیف کرده بود جان گرفته بود.هرکس از در می آمد تو حجم ظرف های کثیف و شلوغی آشپزخانه را می دید فکر می کردمراسم درست کردن چلو مرغ برای هفت هشت ده نفر مهمان است. نشستم دم در آشپزخانه کنار باند بساط عوض کردن خاک گلدان ها را پهن کردم. خاک گلدان شمعدانی قرمز و حسن یوسف را عوض کردم.
دو دست لحاف تشک اضافه داشتم گذاشته بودمشان گوشه اتاق و یه روکش قرمز کشیده بودم سرش شده بود مبل اختصاصی. می شد رویش دراز کشید پاها را تکیه داد به دیوار کتاب خواند. نشسته بودیم رویش. گرفت موهایم را با دست هایی که هنوز بوی سیر می دادند بافت.عصر پنچ شنبه سه سال پیش بود. دوتایی روی تخت یک نفره طاق باز دراز کشیده بودیم.جا کم بود چفت هم بودیم. با گردن کج زل زده بودیم به شاخه درختی که تا لب پنچره اتاق رسیده بود. باد تکانش می داد.صدای خنده مشتری های رستورانی عربی نزدیک خانه که توی حیاطش نشسته بودند شنیده می شد. از روی تخت تا میزتحریر که کامپیوتر هم گوشه اش بود دو قدم فاصله بود. نوبتی از روی سرهم می پریدیم موزیک را عوض می کردیم. شاخ بازی درآورده بودیم سر گوش کردن آهنگ ها. هر کس چیزی می ذاشت نفر بعدی باید سریع حدس می زد که آهنگ چه گروهیست .هر کس دیر می گفت می سوخت. دستش را بلند کرد از کتابخانه بالای سرتخت سعدی را در آورد. فال گرفتم دادم دستش بخواند:" گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست."
شبش رفته بودم کافه کهن. هفت تیر توی کوچه مسجد. کوچه بهارمستیان. احسان تنها بود رفته بودم کمک دستش که بهم بگوید چطور پاستا و قهوه و چیپس و پنیر درست کنم. زنگ زد گفت بیا بیرون دم کافه توی ماشین. ذوق کرده بودم.دلم قنچ رفته بود.همین طور که دست های خیسم را می مالیدم به پیشبند تا خشک شوند نشستم توی ماشین. این آهنگ را گذاشت پخش شود. هیچ روزی قدر آن روز زندگی نکردم.
No comments:
Post a Comment