یه جمله کلیشه ایی هست که گوشه کنار جاده های ایران روی تابلوها زدند. "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است" یه جاهایی هم کوبوندنش سر پیچ هایی که خطر مرگ دارند که اگر با سرعت و چشم بسته بروی ممکن است پشتش چپ کنی و شاید بمیری شایدم نه؛ جایی که احتمال کم شدن فاصله نبض مرگ هست. لحظه هایی که شک می کنی برای ریسک کردن؛ ممکن است یه تکانی به خودت بدهی و پا از روی گاز برداری؛ شایدم حتی پا بگذاری روی ترمز.
اما در دیر رسیدن امکان رو در رویی با واقعیتی هست که جایی انتظارت را می کشد که می شود تا ابد به تعویقش انداخت. وقتی رسیدنت گره بخورد با انتظار شاید آدمی...فرصتی... جایی... که روزی... آدم ها ترجیحشان به نرسیدن است. به رو در رو نشدن. به شاهد درد از دست دادن نبودن. به خلع سلاح نشدن وقتی شاید دیگر هیچ میدانی برای جنگیدن و بقا نیست؛ چون تنها تعریف به استیصال محض می شود؛ به فاجعه. کسی نمی خواهد با آن مواجه شود. فکر می کنم آدمها هرگز نرسیدن را به دیر رسیدن ترجیح می دهند چون تسلیم قید "هرگز" می شوند. تلاش نمی کنند چون ممکن است دیر برسند. چون از پوچی هرگز هویت می گیرند. پوچی را انتخاب می کنند تا با نیستی مواجه نشوند. چون از امکان آن "آن" می ترسند. غافل از اینکه آن ترس سیالتر از این حرف هاست. خودش را با گستاخی در تمام حفره های روزمرهگی می تواند پخش کند. در سکوت تعمیم پیدا می کند به همه زاوایا. آدم ها نمی گذارند ستوه به سمتشان بیاید خودشان پیشاپیش به پیشواز می روند. اما اگر هیچ تلاشی نکنی ولو دیر ولو دور ولو به سوی نیستی چطور می شود دنیای دیگری را دید؟ دنیای بزرگتر از دنیای خود را؟ زندگی کسالت بار ترین حالت خودش را به آدم تحمیل می کند و این چیزیست که من را از آدم ها نا امید می کند.